لعنت...

ساخت وبلاگ
 پاييز را هيچوقت دوست نداشتم. چرا؟ معلوم بود! پاييز همه چيزش اشک بود. مسير ِ دانشگاهش اشک بود، مسير ِ حرم هايش اشک بود، آسمانش اشک بود، روزش اشک..شب...خريد...درس... پاييز برايم شده بود فصلي که قطره قطره  سوي چشم هايم را ميبرد و من بايد هميشه از قبل ميترسيدم که واي پاييز ِ امسال را بايد چگونه بگذرانم؟ امسال هم همين بود... هي فکر ميکردم که اين حال و هوايي که از اواخر مهر مي آيد و مينشيند روي دلم را چطور بگذرانم که سنگيني اش را بتوانم به پايان برسانم؟ فکر ميکنم درهمين خيالات ِ خنده دار ِ " هنوز که آن حال و هواي مزخرف ِ پاييز نيامده" بودم که ديدم رسيده ام به اواخر ِ آبان ِ مزخرفش ! و من حتي يک بار هم فکر نکرده بودم چقدر اين هوا گرفته ست... و حتي فکر نکرده بودم ديگر دست خودم نيست و به ياد هيچ اتفاق مسخره اي نيفتاده بودم که بخواهم چشم هايم را تر کنم... بعد نشستم و فکر کردم بايد انگار از اين به بعد اين سردي ِ هوا را دوست داشته باشم چون تو هستي... حتي اين غرغرهاي سردي اش را! حتي تر ميشود وسط ِ پاييز هم با آهنگ هاي غمگين هم خنديد اگر...اگر کسي که بايد باشد، باشد...   + لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:56

خب آدم هرچقدر هم خودش را ميان ِ کتاب خواندن و فيلم و آشپزي و تفريحات ِ پايان ناپذير با دوستان و خريد و .... هزارتا چيز ديگر مخفي کند که اين چند روز ِ سخت هم بگذرد و هي فراموشش شود که کجاست، باز نمي شود خب... يک جوري از يک جايي بيرون ميزند. مثل ِ من وقتي که صبح هنوز درست حسابي از خواب بيدار نشده، صفحه پيامک را باز کرده ام و تند تند غر ميزدم ... غر ميزدم و اشک ميريختم و گلايه ميکردم که همه دور و برم پر از کسانيست که هرروز را کنار ِ هم نفس ميکشيديم و حالا همه شان _ همه ِ همشان_ دارند طي طريق ميکنند مسافت بين ِ نجف و کربلا را و من اينجا به معنا واقعي ، تنهايي و "خُسر"را ميچشم... که اين تنهايي بيشتر از مفهوم ِ مصطلح ِ تنهايي " جاماندگي" است با همه پيش و پس اش! که چقدر تلخ است اين تنهايي ِ جامانده..که اين اشک ها و غرها از نبودنِ "يار" نيست. از نبودن تو او و همه ديگران نيست... از نبودن ِ اين "من" است آنجايي که دلش هست...او هم زائر ِ حسين (ع) بود اما آن لحظه همه چيزي که بود يکي از خيل ِ همه هايي بود که مرا تنها گذاشته بودند ... شايد هم شده بود نامه بر و گله کننده من به حسين(ع)...آدم نميتواند ه لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 106 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:56

مثلا دلم ميخواست پست بگذارم و با يک دعواي درست حسابي بگويم تو را به خدا رهايمان کنيد.همين شماهايي که غرق در لذت پياده روي تند تند عکس هايش را منتشر ميکنيد و هي دل امثال من را بيشتر ميسوزانيد. دلم ميخواست فرياد بزنم که : ما جرم کرديم درست! همين جاماندن بس نيست؟ خون دل چرا ميدهيد؟ چرا نميگذاريد افسوس ها و حسرت هايمان را دل نگه داريم؟يا بگويم تو را به خدا لذت هايتان را توي گالري گوشيهايتان نگه داريد... انقدر نخواهيد بسوزانيد...ما...همين مايي که اينجا مانده ايم، ماندنمان براي مچاله شدن دل بس است...ميخواستم بنويسم اما ديدم سوختن براي حسين(ع) هم خودش عالمي دارد...عالمي که فقط  به اصطلاح جا مانده ها ميفهمندش...عالمي که فقط اشک ها و بغض هاي دم به دقيقه و با هر نشاني جاري شدن را فقط همين ما #زيارت_نرفته_ها ميدانيم و بس...بگذاريد...بسوزانيد...خوشا سوختن براي حسين(ع)...  لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : بالا گرفته کار زیارت نرفته ها, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 104 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55

فکر ميکنم ديگر به روزهايي رسيده ام که گذشته خاطرات بد را ندارد. مثلا ميشود درست ياد ِ پارسال همين روزها افتاد و در فکر ِ تسبيح ِ فيروزه اي رنگ و سرماي شديد و سوزناک ِ مشهد خنديد و نيمه شب ِ جاده ِ سبزوار مشهد و چشم روي هم نگذاشتن را به ياد آورد و از ته براي آن روزها دلتنگ شد...:)


 


+الحمدلله علي کل حال..

لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : تو خوبی واین همه اعتراف هاست,تو خوبی و این تمام اعترافهاست,تو خوبی و این, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55

+ تصورش را ميکردي؟- ميکردم...از همان اول...+ من اما نه... من از همان اول ميدانستم تو را بايد يک روز بگذارم و بروم. نگاه هايت را ميديدم و ميگفتم خدا قرار است دستم را از هرچه دوست داشتني است کوتاه کند. من خنده هايت را به خاطر ميسپردم و يک حرير ميکشاندم رويش. ميگفتم از همين دور ببين. از نزديک شدن ميترسيدم... من دلبسته ِ آرزوهاي محال بودم..- پس چرا ماندي...؟+ دنيا جوري پيش رفت که مجبور شدم.اجبار با کراهت نه! يک روز ، يعني همان شبي که نگاهم به آسمان ِ سامرا بود و دورم پتو پيچيده بودم يک چيزي مجبورم کرد. يادت هست؟ چقدر گفتي سامرا به يادم باش. بعد از همان شب بود که چيزي پابندم کرد... آنقدر که قدرت پر زدن نداشتم. يک چيزي جا ميماند.هميشه... يادت که هست...نه؟- يادم هست...خوب يادم هست...:) لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55

شده است يک روز ِ پر از استرس را بگذراني. نتيجه ش لبخند روي لب هايت باشد و شادي ِ دلت. غروب ِ جمعه ش از شدت خوشحالي يک گوشه بنشيني و هاي هاي گريه کني؟
فقط به اين دليل ک هيچوقت تصور اين همه لطفش  را هم نميکردي....

+الحمدلله علي کل حال

لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 99 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55

گاهي هزار دوره دعا بي اجابت استگاهي نگفته قرعه به نام ِ تو ميشود..تمام ِ وجودم درخواست و اميد ِ استجابت بود و با اينحال از کنار هيچ دوره و نذر و نياز و چله اي هم رد نميشدم. مني که چله هاي مختلفم به يکديگر وصل ميشود و بعد ميديدي شش ماه است يک سره ميخوانم و ميگريم و التماس ميکنم. مني که بعضي شبها تا عمق ِ جانم رو به آسمان زجه زده بودم و فقط "التماس" ميکردم. مني که زيارت هاي هفتگيم سه سال قطع نشد حالا به جايي رسيده بودم که حتي حال ِ يک دوره تسبيح را هم براي اجابت ِ دعايم نداشتم. نه بي اعتقاد شده بودم نه بي دين و ايمان. فقط يک باره حس کرده بودم خدايي که ميتواند دنيايي از چهله برداري ها و نذر و نيازهاي يک به جان به لب رسيده را ببيند و درست برعکس درخواستش عمل کند- که دمش گرم بابت اينکه دعايم را ناديده گرفت و جور ِ بهتري دعايم را استجابت کرد- حالا ميتواند با همين لبخند ِ مطمئن من به کرامتش هم جوابم را بدهد...+ دنياي آدم گاهي آنقدر کوچک ميشود که تو خدا را هم لا به لاي چله هايت ميگذاري براي بي ارزش ترين هاي ِ زندگي... خدايا ببخش..+ دلم چله ميخواهد. از آنهايي که به يکديگر وصلش کنم و برسم به شش م لعنت......
ما را در سایت لعنت... دنبال می کنید

برچسب : name,meaning,m, نویسنده : 2tasnim745 بازدید : 94 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 10:55